- بررسی تخصصی
- مشخصات
- نظرات کاربران
سیمین دانشور متولد 1300 در شیراز است. او در سال 1320 یعنی زمان جنگ جهانی دوم در دانشگاه تهران دانشجو بود و همزمان به عنوان معاون اداره تبلیغات خارجی با رادیو ایران همکاری داشت.به واسطه شغلش با خبرنگاران جنگی که به ایران آمده بودند آشنا شد و در جریان اخبارات جنگ قرار گرفت. طرح اولیه سووشون و طرح بسیاری از شخصیت های داستان از تعزیه سووشون که ایل عشایر در موقع ییلاق-قشلاق اجرا می کردند به وجود آمده بود. سیمین دانشور اشتیاق زیادی برای مطالعه داشت و خیلی سریع به زبان انگلیسی مسلط شد به این ترتیب او خیلی زود با ادبیات جهان آشنا شد.سیمین دانشور در سال 1327 در حالی که در اتوبوس از تهران راهی شیراز بود ، با جلال آل احمد نویسنده روشنفکر ایرانی آشنا شد و این آشنایی دو سال بعد به ازدواج انجامید.
سیمین دانشور ابتدا با نام شیرازی بی نام برای نشریات مختلف مقاله می نوشت و ترجمه هم می کرد. به توصیه ی یکی ازز همکارانش تشویق شد داستان های پراکنده اش را جمع آوری و به عنوان داستان کوتاه منتشر کند.او اولین کتاب خود را با نام "آتش خاموش" که شامل شانزده داستان کوتاه بود منتشر کرد.
از دیگر آثار سیسمین دانشور می توان از جزیره سرگردانی نام برد و از آثار ترجمه شده توسط ایشان هم می توان به باغ آلبالو و چهل طوطی اشاره کرد.
داستان کتاب که همان سوگ سیاوش است داستان زندگی یوسف و زری که یوسف مظلومانه کشته می شود و کسی به سوگ او نمی نشیند . نام کتاب که همان سوگ سیاوش است نام مراسمی در ایران پیش از اسلام است که در سوگ و عزای سیاوش برگزار می شده .
داستان کتاب سووشون :
داستان در زمان جنگ جهانی دوم رخ می دهد درست زمانی که ایران در جنگ ادعای بی طرفی می کند اما به دلیل حضور کارشناسان آلمانی این بی طرفی نقض می شود. نیروهای بریتانیا به ایران می آیند و همین ماجرا سبب می شود تا رضا شاه سلطنت را به فرزندش محمدرضا واگذار کند. این موضوع کشور را در وضعیت بحرانی فرو می برد اختلاف طبقاتی در جامعه به چشم می خورد و زندگی خان ها باید از طریق تامین نیازهای سربازان انگلیسی تامین شود. در این میان یوسف قهرمان داستان که خان است و تحصیلکرده از این کار خودداری می کند. او این که زندگی خودش در رفاه و آسایش باشد اما زیردستانش در فقر و بدبختی را نمی خواهد.همین تلاش او برای باج ندادن به بیگانه ها و سیر کردن شکم رعیت هایش ماجرا و محور اصلی داستان است.
در جایی از کتاب سووشون می خوانیم :
آن روز،روز عقدکنان دختر حاکم بود.نانواها با هم شور کرده بودند،و نان سنگکی پخته بودندکه نظیرش را تا آن وقت هیچ کس ندیده بود.مهمانها دسته دسته به اطاق عقدکنان می آمدند و نان را تماشا می کردند.خانم زهرا و یوسف خان هم از نزدیک نان را دیدند.یوسف تا چشمش به نان افتاد گفت : گوساله ها چطور دست میرغضبشان را می بوسند!چه نعمتی حرام شده و آن هم در چه موقعی ......
مهمانهایی که نزدیک زن و شوهر بودند و شنیدند یوسف چه گفت اول از کنارشان عقب نشستند و بعد از اطاق عقدکنان بیرون رفتند.زری تحسینش را فرو خورد دست یوسف را گرفت و با چشمهایش التماس کرد و گفت : ترا خدا یک امشب بگذار ته دلم از حرفهایت نلرزد. و یوسف به روی زنش خندید.همیشه سعی می کرد به روی زنش بخندد.با لبهایی که انگار هم سجاف داشت و هم دالبر،و دندانهایی که روزی روزگاری از سفیدی برق می زد و حالا دیگر از دود قلیان سیاه شده بود.یوسف رفت و زری همان طور ایستاده بود و به نان نگاه می کرد. خم شد و سفره قلمکار را کنار زد.دو تا لنگه در را به هم چسبانده بودند.دور تا دور سفره سینی های اسفند با گل و بته و نقش لیلی و مجنون قرار داشت و در وسط نان برشته به رنگ گل.خط روی نان با خشخاش پر شده بود :تقدیمی صف نانوا به حکمران عدالت گستر .با زعفران و سیاه دانه نقطه گذاری کرده بودند و دور تا دور نان نوشته بود:مبارک باد